چند هفته پيش براي خريد رفته بوديم جايي كه بورس مصالح ساختماني بود.من تو ماشين منتظر بودم كه يك گربه خيلي گرسنه ديدم .طفلي از گرسنگي نميتونست درست راه بره.پياده شدم و از سوپري در اون حوالي براش سوسيس خريدم.صداش كردم به راحتي اومد پيشم و با اشتها شروع به خوردن كرد.منم برگشتم تو ماشين.وقتي غذاش تموم شد اومد سمت ماشين.فكر كردم هنوز گرسنه است.در رو باز كردم و براش غذا گذاشتم.نخورد سير شده بود در عوض اومد سوار شد!!!

فكر كردم سردش شده.گفتم چند دقيقه اي ميمونه گرم ميشه و ميره.بعد از چند دقيقه در رو باز كردم كه بره و در كمال ناباوري ديدم كه نه خير پياده كه نشد هيچي پريد تو بغل من و شروع كرد به خر خر كردن!!!

گفتم عزيزم جون من بي خيال من يكي شو!!! پم پم هنوز تو نوبته و ژوكس هم كه طفلي آواره شده تو رو ديگه چي كار كنم.

ولي بي فايده بود هر كاري كرديم پياده نشد!شايد خونگي بوده و صاحب با محبتش!!!ولش كرده و اين طفلكي هم آواره شده ،شايد هم نه فقط خيلي اجتماعي بوده و ...البته بعدا متوجه شدم اونجا نه منزل مسكوني هست ، نه رستوران و ... بنابراين حتما اين طفلي ها هميشه گرسنه ميموندن.

بالاخره با مشورت با دوستان تصميم گرفتم ببرمش تو محوطه آتي ساز ولش كنم و چند روزي براش غذا ببرم تا عادت كنه.

برديمش آتي ساز.(نكته جالب اينه كه در تمام طول مسير بدون اينكه صدايي در بياره رو صندلي عقب مثل خانوماي مودب نشست!) .

اونجا كه ولش كرديم اول از همه از درخت بالا رفت و براي محيط قشنگ اونجا كلي ذوق كرده بود.براش غذا گذاشتم و سپردمش به خدا.اسمشم گذاشتم طلا!

اونشب خيلي نگران بودم .همش فكر ميكردم نكنه اونجا نمونه يا اتفاقي براش بيفته و ...

فردا رفتم سراغش.با گربه هاي ديگه تو همون باغچه اي بود كه ولش كرده بودم.خوشحال به نظر مي رسيد.به همشون غذا دادم و خيالم راحت شد.تا چند روز هر روز غذا مي بردم و البته بعضي روزها پيداش نميكرديم... در هر صورت فكر ميكنم طلا خانوم محيط جديد رو دوست داشت.حداقل اونجا امن است و مردم غذا ميدن.

خلاصه كه طلا خانوم قصد داشت به هر طريقي مكان زندگيش رو تغيير بده و اين كار رو هم كرد.اميدوارم اينجا خوشبخت و خوشحال زندگي كنه.

مه ناز جون اينم طلا.ديگه سپردمش به تو...