روزهايي كه گذشت ...
اگه با اين وضع مي موند بيرون مرگ در انتظارش بود.اميدوارم خدا خودش سزاي كار كساني كه بچه گربه ها رو از مادرشون جدا مي كنند بده.
روزهاي سخت و پر كاري رو ميگذرونم.البته اميدوارم هميشه كار زياد باشه. ![]()
ولي خوب وقت آزاد خيلي خيلي كمي دارم كه اون هم صرف رسيدگي به حيوانات ميشه.
تو اين مدت چند باري با افراد مختلف سر غذا دادن به حيوانات درگير شدم و اعصابم حسابي بهم ريخت.
دوتا بچه گربه لاغر و نحيف تو يك ساختمون در حال ساخت زندگي مي كنند. صبحها تو مسير رفتن به محل كارم از جلوي اون ساختمون رد ميشم و غذايي براشون ميگذارم.نميدونم غذا خوردن اين دو تا بچه چه عذابي براي هموطنان تنگ نظرمون داره كه يك روز ، آقایی انگار دزد گرفته باشه اومد سراغم که ، من سرایدار ساختمون بغلي اينجا هستيم ، اينجا پر از گربه شده و ...
من هم گفتم اينجا دوتا بچه گربه هستن ،اينا هم مخلوق خدا هستن و ... آقا فرمودن نه اينا مخلوق خدا نيستن!!! من هم گفتم پس حتما فقط شما مخلوق خدايي . و خلاصه دعوا بالا گرفت و كارگرهايي كه تو ساختمان در حال ساخت كار مي كردن بيرون اومدن و قضيه رو فيصله دادن.
خيلي برام سخت و دردناكه ديدن اين همه تنگ نظري و بخل نسبت به اين موجودات بي پناه.
ولي همه چيز بد نبود چند تا اتفاق خوب هم افتاد .
اول اينكه چند تا از بچه هاي كوچه كه به گربه ها سنگ پرتاب مي كردند در اثر آموزش هاي اينجانب!!! تبديل به حاميان و مدافعان گربه هاي كوچه شدن و شبها كه من غذا ميگذارم اونها هم همراهيم مي كنن و كلي سوال در مورد مادر و پدر و خواهر و برادرو فك و فاميل اين گربه و اون گربه مي پرسن!!!من هم در نقش گربه شناس محل!!! تمام نسبتهاي خانوادگي رو براشون شرح ميدم.
دوم اينكه چند وقتي بود صبحها تو راه رفتن به محل كارم پشت چراغ قرمز يك چهار راه ، متوجه سگي در يك پاركينگ عمومي شده بودم.هميشه اونجا كه مي رسيديم نگاه مي كردم ببينمش ، تا چند روز پيش كه از دور ميديدم غمگين زير يك ماشين دراز كشيده بود.
هر بار ميديدم ذهنم مشغول ميشد كه اين طفلي شرايط زندگي و غذا و ... براش چطوره؟
ولي اونجا موقعيت اينكه پياده بشم و برم سراغش وجود نداشت.بايد يك روز تعطيل كه طرح ترافيك نباشه مي رفتم سراغش.
بالاخره هفته پيش رفتم به اون پاركينگ.يك محوطه بزرگ روباز بود كه تو اون منطقه شلوغ به عنوان پاركينگ عمومي استفاده ميشه.صاحبش پيرمرد مهرباني بود.
قبل از اينكه برم داشتم نقشه ميكشيدم كه اگه شرايط سگ خيلي بد بود بگم از انجمن حمايت از حيواناتم و ...يه جوري سگ بيچاره رو نجات بدم و ...
خلاصه رفتم و متوجه شدم اونجا سه تا سگ دارن.يك نر و دو تا ماده.اوني كه من مي ديدم يكي از ماده ها بود كه طي دعوايي با اون يكي سگ ماده پاش آسيب جزئي ديده بود و چند روزي بيشتر مي خوابيده و كمتر راه مي رفته.طفلي كمي هم لاغر بود و صاحب پاركينگ مي گفت از اون يكي سگ ماده خيلي مي ترسه.اسمش هم گرگي بود!
وضعيتشون خدا رو شكر نسبتا خوب بود.از يك فست فود در اون نزديكي استخوانهاي مرغ سوخاري براشون تهيه مي كردن و ميگفت هر چند وقت يكبار هم مي برمشون براي واكسن و معاينه و ...
البته طفلي ها به خاطر دود ماشين و هواي كثيف منطقه خيلي خيلي كثيف بودن و خيلي خيلي هم به نوازش احتياج داشتن.مدتي كه اونجا بوديم به نوبت كلي مورد محبت و نوازش قرار گرفتن!!البته تو همون حالت هم كيتي خانوم گرگي بيچاره رو چند بار دعوا كرد!(امان از دعواي هوو ها سر جناب ركس!
)
كمي هم از غذايي كه براشون برده بودم خوردن،ولي مشخص بود غذاي خوب بشهون مي رسه چون سير بودن . خوشحال شدم و كلي از اون پيرمرد مهربان تشكر كردم و خدا رو شكر كردم كه هنوز انسانيت كاملا از بين نرفته!

جناب ركس!

كيتي خانوم!

خانوم گرگي!
و آخرين اتفاق خوب برمي گرده به ديروز كه يه بچه گربه ناز و مهربون (فندق) بعد از سه روز ميو ميو كردن و پيدا نكردن مادرش!ناچار اومد خونه ما.به شدت گرسنه و كثيف بود.حمامش كردم و كلي هم غذا خورد و ديشب هم رفت به زندگي جديدش پيش دوست مهربونم علي.پسر خوبي كه اينجا كامنت گذاشته بود مي خواد گربه بياره و خيلي هم دلسوز و مراقب هست و درباره نگهداري از گربه هم كلي تحقيق كرده.


اميدوارم اين پيشي ناز خوشحال و خوشبخت زندگي كنه.
البته با ورود ايشون ديروز ماجرايي داشتيم.حالا پم پم خانوم هم فرار كرد و رفت بالاي كابينت و نه آب خورد و نه غذا.ژوكس كم بود اينم اضافه شد!












